این هفته دوستاش رسیدن اینجا.فکر میکنم جزو آخرین نفرایی بودن که تونستن ویزا بگیرن.نگاهشون و ذوقشون برام خیلی جالب بود.یاد اون سکانسی از سریال the handmaide's tale (اسپویل) افتادم کهمویرا تونست از کشور فرار کنه و به کانادا برسه. نگاه عجیبی داشت.انگار زندگی که حق مسلمش بود رو باور نمیکرد.همچین نگاهی داشتن.ذوق برای استفاده نکردن از فلفل شکن.ذوق برای خوردن غذاها و نوشیدنی هایی که میخواستن.منم عین این ذوقا رو تجربه کردم.البته این حسا زیاد با آدم نمیمونن. خیلی زود
عادی میشن.و تو میمونی و جایی که هیچ حس تعلقی بهش نداری.میگن بعد از مهاجرت سمت آهنگای غمگین نرین.و من هر وقت فرصت کنم میرم سراغ آهنگ هجرت گوگوش.بیشترین دلتنگیم برای مامان بابامه.و دوری ازشون خیلی بهم عذاب وجدان میده. میترسم اتفاقی براشون بیوفته.اگر حضورش نبود به احتمال زیاد برمیگشتم.* نمره ی امتحان قبلیم اومد. ترکوندمش. شایعات میگن بالاترین نمره رو آوردم. خیلی نزدیک بود...
ادامه مطلبما را در سایت خیلی نزدیک بود دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : her-daily بازدید : 13 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:36